داستان شکر خدا..... 13 خرداد- 94
یک فرزندآخوندی بود که بابایش امام جماعت یک مسجدی بود که به نام خانوادگی شان بود .اما وی دبیرریاضیات بود وقد بلند وعینکی وبسیار خوش صحبت و بذله گو وبامزه وانعطاف پذیر و به روایتی هفت خط بود .طوریکه بقول خودش موقعی که پای منبر در مسجد تکبیرگوی نمازجماعت پدرش بود .همینکه پدر شو همه نمازگزاران به رکوع وسجود می رفتند .وی پای منبر با بغل دستی اش مشغول 21بازی باپاسور بود.
وی در فصل تابستان در دبیرستانی که مرکز اردوی عمران تابستانی شده بود و برخی از دانشجویان دختر وپسر دانشجویان دانشگاه های گوناگون برای دوره ی آموزشی راهی روستاهامی شدند.چون در این دبیرستان هم تدریس می کرد. بنابراین جزو یکی از سرپرستان تیم دانشجویان دختر وپسر در اردوی عمران و آبادانی تابستانی بود که به اتفاق دانشجویان هرروز صبح راهی روستاهای اطراف شهر می شدند تا باگفتگو با روستاییان متوجه شوند اوضاع فعالیت کشاورزی وخدماتی ومشکلات شان چیست و عصری بر می گشتند . البته دانشجویان دارای خوابگاه بودند
وی یک اصطلاحی داشت با عنوان " شکرخدا" . البته دبیرریاضی بود ودر مورد توضیح وتفسیر اصطلاح "شکرخدایش" می گفت . من هر موقع با یک آدم خوش تیپ ولباس ، خوش سخن وبیان، خوش وقار وبا شخصیت با موقعیت خوب اجتماعی ودوست داشتنی و محبوب مواجه می شوم . افسوس می خورم که چرا من چنین نشدم .ولی برای اینکه ناامید نشوم و به خودم دلداری دهم تاقانع و راضی شوم.
بنابراین خودم را کنم بایک آدم کور وکچل وزشت روی کوتاه قد بد اخلاق و بدهان و بد گفتار و فحاش و.... مقایسه می کنم و به خودم می گویم اگر مثل اولی نشدم شکر خدا که مثل دومی هم نشدم.
No comments:
Post a Comment